دل نگار

تو دلم خیلی چیزاست که به هیچ کس نمی تونم بگم حتی تو !!!

دل نگار

تو دلم خیلی چیزاست که به هیچ کس نمی تونم بگم حتی تو !!!

من و عشق و خدا

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد! 

 

می توانست اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. دل سیاهم را دید اما سنگش نکرد و باران محبتش را همچنان بارید با این امید که روزی این صفحه دی کدر و مات پاک شود. زلال زلال چون آیینه ٬ چون آب. هر آنچه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت هر چه خواستم عطا کرد و هر گاه خواندمش بر درگاه دل حاضر یافتمش. 

 

اما من هرگز حرفش را باور نکردم. وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا زیبایی جمالش را نبینم و گوش هایم را نیز ٬ تا صدای مهربانش را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آنکه خدا با من و در من بوود. تنها کسی که حرف هایم را پذیرفت و باور کرد. با این همه گناه ٬ این همه تباهی ٬ این همه سر افکندگی٬ و آنگاه نجاتم داد. 

 

نمی دانم چگونه؟ اما در کمترین زمان ممکن از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم . گفتم : خدای عزیز! بگو چه کنم؟  

خدا گفت : هیچ! فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنارت هستم. بی آنکه مرا بخوانی٬ همیشه مرا در کنار خویش خواهی یافت٬ بی آنکه بگویی ٬ خواهم شنید حرف های دلت را . و بی آنکه بخواهی ٬سبد سبد مهر نثارت خواهم کرد.  

گفتم: چگونه عشقت را بپذیرم؟ اصلا این دل سیاه٬ این ذل زشت٬ این دل پلید٬ این دل پر گناه را آیا جایی مانده تا عشقت در آن جای گیرد؟ عشق تو مخصوص دل های پاک است و معصوم و بی گناه.  

و خدا باران مهرش را بر کویر خشک دلم باراند و با لبخندی هر چه زیبا تر گفت: من کسانی را که دل سیاه خود را زیر پا له می کنند و با حسرتی جانکاه به سراغم می آیند دوست تر دارم!  

پرسیدم چرا اصرار داری تا باورت کنم؟  

گفت: اگر مرا باور کنی٬ خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری٬ وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی دست می یابی که در جستجوی آنی و دیگر نیازی نیست برای ساختن کاخ رویایی خوشبختی ٬ خود را به زحمت بیندازی. چرا که با من خوشبخت ترین خواهی بود. چیزی نخواهد بود که تو نیازمند آن باشی و نداشته باشیو چرا من و تو یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق ٬آرامش مطلق و نور مطلقم و از هر چیز بی نیاز. اگر عشقم را بپذیری ٬می شوی عشق نور ٬آرامش و بی نیاز از همه چیز و همه کس. 

 دست در دستان مهربانش نهادم و دل به عشقش دادم. با هم راه سپردیم در کوچه های تنگ زندگی . اما دیگر نه هراسی از طوفان داشتم٬ نه از تاریکی. نه از گم شدن ٬ و نه از آوار غم ها. چرا که با او بی نیاز شدم. با رسیدم به عشق٬ به نور٬ به آرامش٬ به هر آنچه که اوست. به هر آنچه نیکی و خوبی. 

 

 

آری با او عاشق ترین شدم و بی نیاز ترین  

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد