راه می رفتیم در جنگل سبز و درختان چه بلند آسمان هم چه سفید
یاد دارم که در جنگل گم شده بودیم
که گفتی:
وای کار هایم مانده و وقت کارم رسید.
دست در دستت گرفتم و گفتم:
اگر دیگر نرسیم؟
باز گفتی:
دیرم شد ؛دیر.
سپس گفتم دلم می گوید را از این سمت چپ است.
و گفتی:
نه که باید راست می رفت؛
و دستم را گرفتی و کشیدی.
و بعد از اندکی گفتی:رسیدیم!
و من رفتم به جنگل باز
و دیدم راه همان بود که گفتم!
امیر مشرف
سلام.
میگم آخه چرا اینقدر دست های شوهرتو می کشونی میگی دیره که مجبور بشه تو شعر ها ش بهت بگه.