خداوندا ، خدایا ، بار الها پریشب رفته بودم پیش آنها
همان ها که مرا دیوانه کردند همان ها که همیشه سرد سردند
کنار همسر خوبم نشستم کمی خندیدم و گفتم که هستم!
چو دیدم هیچ کس من را نبیند کسی گل های لبخندم نچیند
منم پر رو شدم ، در موقع شام نرفتم که بیارم کوزه و جام
همش مادرشوهر دولاّ و دولاّ میاورد ظرف و بشقاب رو واسه ما
خلاصه شام رو خوردیم و شدیم سیر دریغا یک نفر ، داغون و درگیر
تا رفتم دست نازم رو بشویم دیدم مادر می گه :چیزی بگویم؟
درون گوش همسر پچ و پچ بود منم رفتم سراغ همسرم زود
به او گفتم:" اگر حرفی ست پنهان منم می رم بالا صحبت کن آسان
که شاید مادرت خواهد که با تو بخندد و بگوید قصه با تو
ولی در پیش من او شرم دارد برم جانم ؟ بگو زودی میاید..."
به من گفت :" نه عزیزم یک سوالی فقط از من بپرسید او مجالی"
ز من پرسید :" کی بچه میاری ؟ نوه می خوام عزیزم وقت نداری؟"
البته این شعر خودم نیست! گرچه ما هم کم از این نداریم!!!!!!!
خوشم اومد گذاشتم.