اگر میشدرفیقی یافت می گفتم ، تمام دردهایم را
ومی گفتم که اینجا ابرها پیوسته میبارند
اشکی نیست دیگر همه خون در گلو دارند
در اینجا هرکسی با کوله باری از شرارتهای خاموشش کمین دارد
وشاید کژدمی را در کنار سفره خود همنشین دارد
که دیگر باد را هم
توانای گذر زین دخمه های سردو تاریک وحراس انگیز نیست
براستی باعث این روزگاران ملال انگیز کیست
اگر میشد رفیقی یافت میگفتم
ومی گفتم که در اینجا نسیب مردمان پیوسته تاریکیست
وروزیشان دگر جز آه سوزان نیست
وسخت است این که ما باور کنیم
عشق نیست ، ماه نیست
دگر حتی صدای خس خس یک آه نیست
اگر میشد رفیقی یافت میگفتم
م.مهتاب
۱۳۸۳
سلام وبلاگ قشنگی داری
دوست عزیز
اگه تا حالا از وبلاگت درآمد نداشتی من میخواهم با کمک هم در آمد داشته باشیم
واسه این کار اول در یک سیستم تبلیغاتی کلیکی ثبت نام کن
بعد بیا سایت من به من یه پیام بده که ثبت نام کردی
www.Hothit.ir
وبعد هم ادامه ماجرا رو بهت بگم
خیلی زیبا بود
یه جورایی حرف دل بود
ممنون و موفق باشی ...
سلام مرسی
دوباره بیا خوشحال میشم
مطالبت جالبه
سلام گل نازم بسیار شعر جالبی بود حرف دلم...